شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۳

گذشته

به بچه هاي كلاسم قول دادم براي دفعه بعدي يك برنامه بنويسم كه دو تا عكس رو، روهم بندازه، نشستم پشت سيستم و پوشه اي رو كه تمام عكس هام توشه، باز كردم يه پوشه پيدا كردم كه عكس هاي زمان دانشگاه، جشن فارغ التحصيلي و ... ريخته بودم توش يهو دلم گرفت . دوباره رفتم سراغ حافظ
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۳

خيابون

از دور يه گوله آدم يه طرف خيابون جمع شدن، نزديك تر كه مي شم يه جسد افتاده اون وسط، روشو با يه پارچه پوشوندن يهو شوكه مي شم انقدر كه حتي رنگ پارچه يادم نمي مونه. يه عالمه سكه هاي 5 و 10 و 25 تومني هم ريختن رو جسد، دست اون بنده خدا از زير يارچه زده بيرون از رنگ لباسش معلومه از كارگراي شهرداريه، مي گن يه ماشيني بهش زده و در رفته . دوباره به سكه ها نگاه مي كنم، ديگه حالم بد شده بهتر برم .

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

حافظ نامه

حافظ از بهر تو آمد سوي اقليم وجود
قدمي نه بوداعش كه روان خواهد شد

افق

فريادي از دور دستها، از اعماق وجودم فرامي خواند مرا، از مكاني ناشناخته در منی آشنا.
نمیدانم به کدامین سو و یا درپی کدامین هدف باید بگریزم از این تن، فقط مي دانم كه باید وانهم این نعش متعفن زنگار بسته ناكارآمد سنگين را .
بايد پاي در راه بگذارم، بايد بروم، بايد بگريزم .
شايد هنوز مردمي باشند مهربان.
شايد هنوز مقداري هوا را بتوان يافت تا با خيال راحت تمام ششها را از آن انباشت .
شايد مكاني را يافتم كه يك روز آن، يك روز باشد نه يك سال، نه يك لحظه .
شايد تكه خاكي را يافتم كه مردم آن هر لحظه و هر آن لبخند بر لب و دشنه بر دست، يكديگر را پاره پاره نكنند
شايد فرهنگي را يافتم كه در آن، ظالم و مظلوم، قاتل و مقتول، حق و ناحق، خوب و بد،زشت و زيبا، فساد، رشوه، دروغ، ريا، تزوير و … مفهوم نداشته باشد .
شايد در زير اين آسمان بزرگ مردماني باشند كه بر حيوانات دربند گريه كنند نه اينكه انسانها را دربند كرده و با افتخار سلاخي كنند .
شايد باغي را يافتم كه باغبانش مرا براي چيدن ميوه، خوردن آب و استراحت در زير سايه درختانش اعدام نكند.
اما چگونه مگر راهي براي گريز باقي مانده، يا تواني براي مقاومت .
نمي دانم .
ديگر حتي نگريستن به افق، اميدي را در وجودم جوانه نمي زند كه آري براستي فردايي هست شايد بهتر از امروز

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳

بدون شرح

چراغ ظلم ظالم تا سحر هرگز نمي سوزد

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳

سر انجام

دختري را ديدم كه با هياهو از رهگذران طلب عشق مي كرد و عاشقي را ديدم كه خموش بود و معشوق خويش را در اين هزار رنگ تهي جستجو مي كرد .
با خود گفتم كه كداميك بر ديگري رجحان دارد و پاسخي را نيافتم تا باز نشاند آتش اين سوال را .
چندي بگذشت، آن دخترك را ديدم كه آنچه را تمنا داشت به چنگ آورده بود، با خود گفتم احوال آن عاشق چگونه است ؟
باري از سر كنجكاوي راه كج كردم و روي سوي او نهادم، او را بديدم كه همچنان خموش و بي صدا و بي هياهو روزگار مي‌گذراند .
متحير ماندم كه كداميك بر ديگري رجحان دارد و باز جوابي نبود .

ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳

حافظ نامه

حافظ اسرار الهي كس نميداند خموش
از كه مي پرسي كه دور روزگارانرا چه شد

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۳

سكوت

در سكوت خويش آرام گرفتم چرا كه مجالي نبود تا در دغدغه جنجال ديگران افتم .

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۳

سعدي در جامع كوفه

هرگز از دور زمان نناليدم و روي از گردش آسمان در هم نكشيدم مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوش نداشتم به جامع كوفه در آمدم دلتنگ، يكي را ديدم كه پاي نداشت . شكر نعمت حق تعالي بجاي آوردم و بر بي كفشي خويش صبر كردم

بر گرفته از گلستان

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳

حافظ نامه

مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

جمعه روز بدي بود

باز دل گرفته ام و غمگين، مي نويسم براي دلم با دلم و اين تنها نوشت افزاري است كه دارم، دل فرمان مي دهد و من مي نگارم . باز روز جمعه، باز غروب دل گرفته جمعه، باز آشوب بي دليل و باز ديوارهاي بر افراشته شده در اطرافم از توهمات و تصورات باطل، ناراحتي هاي بي دليل، سستي و رخوت، چرخش ديوانه وار محيط، جان كندن عقربه ثانيه شمار براي پرش از يك ثانيه به ثانيه ديگر و من مانده ام كه چه كنم ؟
گوش بر ديوار زمان نهاده ام تا شايد در گذر لحظات خبري مشغول كننده را چپاول كنم، ولي فقط صداي سكه هاي رهگذران را مي شنوم، حتي رهگذران نيز با هم نجوا نمي كنند، گويي در بين هر دو لحظه خلسه ايست مخمور كننده كه هيچ كس را توان فريادي يا حركتي نميدهد و فرو مي روم در اين خلسه چرا كه تنها كاري است كه انجام آن در عين ميسر بودن لذت بخش نيز هست
و دريافتم كه انسانها، جزايري اند كوچك و مستقل كه اقيانوس زمان آنها را در برگرفته، هر از چند گاهي جزيره اي فرو ميرود و جزيره ديگري سربر مي آورد . در واقع موضوعي كه تفكر در مورد آن بي اهميت است نه تعداد جزاير است و نه حتي وسعت آنها بلكه تنها موضوع با اهميت وجود يا عدم وجود جزيره ايست كه شما را به تفكر واداشته، سرسبز و با صفا و يا كويري خشك و برهوتي بي پايان
در اين هنگام بود كه افسوس خوردم كه نه جزيره ام و نه جزيره اي دارم، حتي در دور دستها، در آسمان بي پايان و با سخاوت، ستاره اي ندارم كه با سوسوي جادويي اش فاصله جانكاه و خسته كننده شب را سحر كنم و به اميد ديدار مجدد درخشش در سينه كبود آسمان روزهاي تكراري را به شام متصل سازم
جام زمان ذره ذره پر مي شود و من به اميد آنكه صبوحش را خالي كنم آن را لاجرعه سرميكشم غافل از اينكه اين صبوح قدمتي دارد بس عظيم و در طول عمرش چه بسيار مردماني كه به همين خيال باطل جامها پر كرده و نوشيده اند . سيراب كه نمي شوي هيچ در پس هر جام عطشي بيش از پيش در وجودت شعله مي كشد
تا آن هنگام كه از فرط اين عطش هلاك شوم بايد بنوشم

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

زندگي يعني همين چند خط

و ما بندگاني مسخ شده ايم در دياري كه نشاني از مردمي ندارد . هر روز به تمناي تكه ناني درگذر و تن همه عمر به همين تمناي بي حاصل فرسوده ايم . چه خيره سري كرده‌ايم تا بدست آوريم آنچه را كه هميشه از آن ما بوده و چه سختيها كشيده‌آيم تا از كف بدهيم آنچه را كه هيچ هنگام مالك آن نبوده‌ايم . بر مردگاني سخت گريسته ايم كه در زندگيشان به عداوت و نكوهش با آنان مشغول بوده ايم . روزگار جواني را در هراس روزگار پيري گذرانده و چون به كهولت برسيم در غم جواني به سوگ بنشينيم. هر روز مال يتيم خورده و حق مظلوم چپاول كنيم و هر شب به نماز ايستاده و گريسته ايم
درسخن عالماني هستيم كه از هر چيز و هر كس به غايت نيكو ميدانيم و در عمل بر كناره مي ايستيم تا كسي يافت شود و دستمان بگيرد و با آن مشق كردن را تمرينمان دهد و افسوس كه در اين ويرانه كسي نيست كه از ديگران چيز بيشتري بداند، ديگر سخن راندن از زنبور بي عسل عبث است كه بايد از خرمگسي سخن راند كه حتي توانايي پرواز ندارد در گوشه اي افتاده تا كي كسي پيدا شود و جانش بگيرد .
و زندگي مان در چهار ديواري خلاصه شده كه چون برآن اختيار داريم، برآن حكومت ميكنيم و از ترس آنكه بدانند در اين ملك چه ميگذرد، بر پنجره ها پرده ها آويخته وديوارها را تا عرش كشيده ايم .
ارزش انسان، به انسانيت نيست، حتي ارزش انسان در اينجا به رفتار او هم بستگي ندارد، اينجا ارزش انسان به تعلقات انسان است يعني چقدر مال دارد، ملك او چه وسعتي را اشغال كرده و با چه مركبي طي طريق ميكند ؟
هرچه مال آندوزتر، محبوبتر
هر چه محبوبتر ،انسانتر
هر چه انسانتر، به خدا نزديكتر
هر چه به خدا نزديكتر، مرموزتر
به سنگ آسياب دنيا بسته شده ايم، هر روز در همان مسير دايره‌وار ديروز به گردشيم، هيچگاه از خود نمي‌پرسيم كه آخر، اين راه به كجا ميرسد ؟ خوشيم به راه رفتن و چون راهي براي رفتن داريم، ديگر مجالي براي ايستادن و فكر كردن نداريم.
به حسادت معروف، به بدي مشهور، به تن پروري مشغول، به خرافات متوسل و به روزمرگي مالوف .
و چه گردابه‌ايست اينجا، اگر تقلا كني يا نكني فرو ميروي پس چه حاجت به اميدواري، عشق، راستي، درستي،مردمداري، وطن دوستي، عدالت، حق طلبي و ... كه اينها جمله گناهان نابخشودني اند و مستوجب يك مجازات .

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

حافظ نامه

آسمان كشتي ارباب هنر مشكند
تكيه آن به كه برين بحر معلق نكنيم

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

به ياد زنده ياد علي حاتمي

خدا ! چه قد دشمن داري . دوستاتم كه ماييم، يه مشت عاجز عليل ناقص عقل كه در حقشون دشمني كردي

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

اندر حكايت بياباني شدنمان


چون هر روز كه روزگارمان میگذرد، بنشسته بودیم و در خیالات باطل، بي پروا مستغرق گشته . از سر عجز بود و د لتنگی یا سر مستی و شادی نمیدانیم، اما بر خاطرمان بگذشت كه در این پهنه "بياباني" باید و ساختیم بیابان را سرچشمه گرفته از وجود مان
تهی و يكدست
بي ثبات چونان كه در روز بسیار گرمست و در شب سرمايش تا مغز استخوان فرو همی رود
بي تکلف است و بي تجمل
و هر آنچه را كه مي پروراند به رهگذرانش عرضه دارد
آنگاه كه از صناعت بیابان آسوده خاطر شدیم، ماندیم كه في الحال در این گستره كه بیابان پر ارزشترين متاع است، ما چه هستیم ؟
در زمانی كه با جمعی از ياران به خلوت نشسته بودیم، آنچه را كه در دل داشتیم بر ایشان عرضه كرديم . هر يك از ایشان چاره ای كرد اين مشكل ما را . يكي از ایشان چون گردبادی به سرعت بر بيابانمان بگذشت و خار و خاشاک بر آسمان بلند كرد، دیگری برای آنكه در اين ناكجا آباد، محصور نگردد، راه كج كرد و
به ناگاه باراني بر تن خشكيده و مجروح بيابانمان باريدن گرفت كه
...گون از نسيم پرسيد به كجا چنين شتابان
زان پس "گون"ي گشتيم بر اين بيابان باشد كه دوستانمان رهگذري باشند يا نسيمي كه از اين بيابان عبور كند

گون