امروز روح اسيرم آن معبر عسير را پشت سر نهاد.
امروز رها گشتم از دين خويش بر خويشتن خويش.
امروز او بند را از من برداشت و زنجيربان غل و زنجير را به اشارتي گسست.
امروز نسيم در سراسر بيابان بوي يار را گسترد و زنجاب گشتم از او.
امروز آزاد گشتم از بردگي سه ساله با صداقتي دير هنگام و چه خوب كه هنوز صداقتي هست "و خدايي كه در اين نزديكي است " .
امروز معجزه اي رخ داد و آن بغض زنگار بسته را به فريادي گشودم ، بهمني بودم كه بر كليدها مي كوبيد تا كه كلمات را درست يا نادرست به او برسانم .
آوخ چه لذتي كه هر چه بگويم كلمات را توان انتقال آن نيست و پهنه اي را نمي يابم كه باز گويم آن را، چرا كه استاد فرمود :
بدرد عشق بساز و خموش كن حافظ ----- رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول
صادقانه بگويم كه "حافظ نامه" نتيجه پناه من بود از دوري او . امروز كه آن راز سر به مهر هويدا گشت، بشكرانه اش آخرين تفعل را به دريوزگي از استاد طلب كردم :
همچو حافظ غريب در ره عشق ----- بمقامي رسيده ام كه مپرس
زين پس "استادنامه" را بنگارم از براي دل خويش كه ديگر دل گرفتگي و دل تنگي و ملال به اتمام رسيد و بار به سر منزل مقصود رهمنون گشت و "معشوقه به سامان شد ". گرچه كام دل خويش نگرفتم، هزار شكر كه عقده از دل بازگشت و صافي شد چنان كه بود .
امروز برگي را از دفتر كوچك عاشقي به اتمام رساندم بوزن هزاران مثنوي و روي جلد آن نوشتم : آنان كه عاشقي نمي داند وارد نشوند.
امروز رها گشتم از دين خويش بر خويشتن خويش.
امروز او بند را از من برداشت و زنجيربان غل و زنجير را به اشارتي گسست.
امروز نسيم در سراسر بيابان بوي يار را گسترد و زنجاب گشتم از او.
امروز آزاد گشتم از بردگي سه ساله با صداقتي دير هنگام و چه خوب كه هنوز صداقتي هست "و خدايي كه در اين نزديكي است " .
امروز معجزه اي رخ داد و آن بغض زنگار بسته را به فريادي گشودم ، بهمني بودم كه بر كليدها مي كوبيد تا كه كلمات را درست يا نادرست به او برسانم .
آوخ چه لذتي كه هر چه بگويم كلمات را توان انتقال آن نيست و پهنه اي را نمي يابم كه باز گويم آن را، چرا كه استاد فرمود :
بدرد عشق بساز و خموش كن حافظ ----- رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول
صادقانه بگويم كه "حافظ نامه" نتيجه پناه من بود از دوري او . امروز كه آن راز سر به مهر هويدا گشت، بشكرانه اش آخرين تفعل را به دريوزگي از استاد طلب كردم :
همچو حافظ غريب در ره عشق ----- بمقامي رسيده ام كه مپرس
زين پس "استادنامه" را بنگارم از براي دل خويش كه ديگر دل گرفتگي و دل تنگي و ملال به اتمام رسيد و بار به سر منزل مقصود رهمنون گشت و "معشوقه به سامان شد ". گرچه كام دل خويش نگرفتم، هزار شكر كه عقده از دل بازگشت و صافي شد چنان كه بود .
امروز برگي را از دفتر كوچك عاشقي به اتمام رساندم بوزن هزاران مثنوي و روي جلد آن نوشتم : آنان كه عاشقي نمي داند وارد نشوند.
والسلام