دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

افق

فريادي از دور دستها، از اعماق وجودم فرامي خواند مرا، از مكاني ناشناخته در منی آشنا.
نمیدانم به کدامین سو و یا درپی کدامین هدف باید بگریزم از این تن، فقط مي دانم كه باید وانهم این نعش متعفن زنگار بسته ناكارآمد سنگين را .
بايد پاي در راه بگذارم، بايد بروم، بايد بگريزم .
شايد هنوز مردمي باشند مهربان.
شايد هنوز مقداري هوا را بتوان يافت تا با خيال راحت تمام ششها را از آن انباشت .
شايد مكاني را يافتم كه يك روز آن، يك روز باشد نه يك سال، نه يك لحظه .
شايد تكه خاكي را يافتم كه مردم آن هر لحظه و هر آن لبخند بر لب و دشنه بر دست، يكديگر را پاره پاره نكنند
شايد فرهنگي را يافتم كه در آن، ظالم و مظلوم، قاتل و مقتول، حق و ناحق، خوب و بد،زشت و زيبا، فساد، رشوه، دروغ، ريا، تزوير و … مفهوم نداشته باشد .
شايد در زير اين آسمان بزرگ مردماني باشند كه بر حيوانات دربند گريه كنند نه اينكه انسانها را دربند كرده و با افتخار سلاخي كنند .
شايد باغي را يافتم كه باغبانش مرا براي چيدن ميوه، خوردن آب و استراحت در زير سايه درختانش اعدام نكند.
اما چگونه مگر راهي براي گريز باقي مانده، يا تواني براي مقاومت .
نمي دانم .
ديگر حتي نگريستن به افق، اميدي را در وجودم جوانه نمي زند كه آري براستي فردايي هست شايد بهتر از امروز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر