جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

داستان كوتاه

به خودش كه اومد ديد همين طوري حاضر و آماده چند ساعته كه رو مبل نشسته . انگار نشسته بود تو سالن سينما و داشت تمام زندگيشو از اول تا آخر نگاه مي كرد، اونم نه يكبار !
براي دفعه آخر رسيد به قسمت حساس - به قول خودش "انتخاب بزرگ" - به اندازه كافي زمان صرف كرده بود تا درست انتخاب كنه، براي رسيدن به آروزها بايد بهاي سنگيني رو پرداخت از همون روز اول با اين جمله پا تو راه گذاشته بود . يه عالمه با خودش كلنجار رفته بود تا بفهمه حالا واقعا چيزي كه به دست مياره ارزش چيزي كه از دست ميده رو داره ، و هميشه به خودش گفته بود شايد !
يه جايي خونده بود "انسانهاي موفق جسارت انجام كاري رو دارن كه بقيه نمي تونن" با به يادآوردن اين موضوع يه لبخند تلخ دوباره نشست تو صورتش . تو اون لحظه اگه تمام حرفهاي خوب و تسكين دهنده دنيا رو جمع مي كردند، بازم نمي تونست كمكش كنه . ولي بايد انجامش مي داد، مي دونست اين موضوع اونو در آينده آزار مي ده و همين بزرگترين دليل انجام كار بود – تا حالا كاري نبود كه بخاطر عدم انجامش خودشو سرزنش كنه - .
دستو پاشو جمع كرد، خودش بود و يه چمدون كه حالا مثل يه بار سنگين مي خواست جلوي رفتنشو بگيره، مي دونست كه بار سنگين اونم توي سفري كه مقصدش معلوم نيست مصيبته، يه چمدون كوچيكتر آورد و خودشو راحت كرد .
رفت سمت آينه تا پاكت سيگارشو از كنارش برداره كه ناخودآگاه يه نگاه انداخت توي صورتي كه خيره زل زده بود بهش، موهام خيلي سفيد شده نه و آرايشگر در جوابش گفته بود تازه خيلي شونو با سر قيچي برات گرفتم ! اين مطلب كه يادش اومد فقط تونست بگه : مي دوني كه اگه نجنبي كم كم كارت به قرص قرمز و اون لباس سفيده اي كه از جلو تن مي كنن مي رسه، ولي به نظر آدم تو آينه مي خواست همون طوري ساكت بمونه . يه سيگار روشن كرد، يه كام عميق رو فرو داد پايين و تمام اونو فوت كرد تو صورت آينه و داد زد : آره ! بهتره همون طوري مثل احمقا نگاه كني و خفه بموني چون بود و نبودت هيچ فرقي نداره ! بدبخت بيچاره مفلوك !
دقيقا زماني كه داشت خودشو آماده مي كرد كه موج دوم حمله رو آغاز كنه تلفن پادر ميوني كرد . مردد مونده بود كه گوشي رو برداره يا نه ؟ سعي كرد خودشو با كشيدن بقيه سيگارش مشغول كنه ولي مثل اينكه طرف دست بردار نبود، اونقدر درمانده شده بود كه رفت سمت تلفن .
- بله !
- سلام، خوبي ! چه خبر ؟
- انتظار داري چطوري باشم ؟ همين كه متوجه گذر زمان نمي شم خدا رو شكر مي كنم .
- ازم نمي پرسي چطوري ام ؟
- نه چون هميشه يه جواب داري كه بدي ! حتما سرت خيلي شلوغه، اونقدر كار داري كه كم كم داري حتي شكل خودتو هم فراموش مي كني و از همين تعارفات .
- جدي كه نمي گي، باورت نميشه ! مي دوني من ....
- قبل از اين كه چيزي بگي ميشه خلاصش كني بر خلاف معمول منم امروز يكمي كار دارم . دارم مي شم مثل تو !
- راستش يه چيزي هست كه چند وقته كه بايد بهت بگم ...
- خوب چي هست ؟... (نشست رو صندلي سيگارشو كه حالا يه فيلتر ازش باقي مونده بود خاموش كرد، تازه متوجه شد كه يه صداي گنگ موسيقي داره مثل شلاق خودشو به اينور و اونور مي كوبه)
- يه لحظه گوشي .( رفت و صداي موسيقي رو بلندتر كرد، يه سيگار ديگه روشن كرد و مثل هميشه با يه كام عميق شروع كرد و برگشت سرجاش )خوب مي گفتي خيلي مشتاقم بدونم
- تو اين مدت هيچ به خودت نگاه كردي ...
- آره اتفاقا داشتم پيش پات حسابي جلوي آينه حال مي كردم .
- نه منظورم اينه كه يه مدتيه بهم ريختي، يه جورايي رفتي تو خودت، اصلا اون آدم قبلي نيستي ؟ مي دوني چند وقته كسي خبري ازت نداره ؟
- آره (با پوزخندي كه نمايان كننده احساس واقعيش بود ادامه داد) مخصوصا رفقام ! اينارو كه مي دونستم، چيز جديدي نداري ؟
- چرا ! از همه بدتر اون سيگار كشيدنته ...
- چرا فكر ميكني دوستي بهت اين اجازه رو مي ده كه تو هر كاري دخالت كني ! بابا ...
- بگذريم، شنيدم مي خواي ...
- نه همين جا خوبه نمي خوام بگذرم لااقل الان نه و تو هم مجبوري با من بموني بايد حد مرزي رو مشخص كنيم، مي فهمي ! كي مي خواهي قبول كني كه دوران فيلم فارسي با مردن هنرپيشه هاش تموم شده ! تازه اگر هم بخواهي كسي رو نجات بدي اين راهش نيست ! مگه كي هستي ؟ يه آدم بدبخت مثل خود من ! با اين تفاوت كه هر روز صبح با گفتن اين دورغ كه "چه صبح خوبي ! " از خواب بلند مي شي و احتمالا قبل از خواب بعد از اينكه چند بار برنامه فرداتو مروركردي مي چسبوني بالا سرت كه صبح فراموش نكني تا شب وقتت پره ! واي به نسل بعدي كه قراره پاشونو بذارن روي شونه هاي آدمايي مثل منو تو ! يه سري بيمار رواني با يه سري پرمدعاي از خود راضي ! (تمام دق دليشو كه نتونسته بود تو نبرد دوم با آدم تو آينه بيرون بريزه حالا خالي كرده بود رو سر آدمي كه اونور خط بود و حالا مي تونست با خيال راحت سيگارشو تموم كنه و منتظر حركت حريف بمونه)
- (بعد از يه سكوت نسبتا طولاني) شنيدم مي خواي بري ؟
- (كاملا غافلگير شد، چون انتظار هر چيزي جز اين رو داشت) آره
- به كجا ؟
- نمي دونم !
- واقعا ؟ يعني اصلا معلوم نيست ؟
- به هر جايي كه به اين نتيجه برسم ديگه بسه . يه جايي كه آدماش مثل خودم باشن . يه جايي كه لازم نباشه همش هواي پشت سرمو داشته باشم . من خيلي بي تجربه ام بايد كسب تجربه كنم !
- ديوونه ! اگه بهت بگم لازم نيست جايي بري و فقط كافيه دور و برت رو يكم بهتر ببيني چي ؟
- مي گم اينم يه دورغه مثل همون دروغي كه هر روز صبح به خورده خودت مي دي تا با رضايت لبخند بزني و زندگي كني ! ببخشيد نفس بكشي !
- مي دوني با اين كارت هر چي داري از دست مي دي !
- در عوض خودمو پيدا مي كنم !
- جايي نرو تا نيم ساعته ديگه اونجام
- تا الان هم خيلي دير كردم، بايد برم (گوشي رو گذاشت)
تلخي مزه سيگار تو دهنشو با يه سيگاره ديگه كامل كرد، چمدونو برداشت و ...