یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳

حافظ نامه

مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

جمعه روز بدي بود

باز دل گرفته ام و غمگين، مي نويسم براي دلم با دلم و اين تنها نوشت افزاري است كه دارم، دل فرمان مي دهد و من مي نگارم . باز روز جمعه، باز غروب دل گرفته جمعه، باز آشوب بي دليل و باز ديوارهاي بر افراشته شده در اطرافم از توهمات و تصورات باطل، ناراحتي هاي بي دليل، سستي و رخوت، چرخش ديوانه وار محيط، جان كندن عقربه ثانيه شمار براي پرش از يك ثانيه به ثانيه ديگر و من مانده ام كه چه كنم ؟
گوش بر ديوار زمان نهاده ام تا شايد در گذر لحظات خبري مشغول كننده را چپاول كنم، ولي فقط صداي سكه هاي رهگذران را مي شنوم، حتي رهگذران نيز با هم نجوا نمي كنند، گويي در بين هر دو لحظه خلسه ايست مخمور كننده كه هيچ كس را توان فريادي يا حركتي نميدهد و فرو مي روم در اين خلسه چرا كه تنها كاري است كه انجام آن در عين ميسر بودن لذت بخش نيز هست
و دريافتم كه انسانها، جزايري اند كوچك و مستقل كه اقيانوس زمان آنها را در برگرفته، هر از چند گاهي جزيره اي فرو ميرود و جزيره ديگري سربر مي آورد . در واقع موضوعي كه تفكر در مورد آن بي اهميت است نه تعداد جزاير است و نه حتي وسعت آنها بلكه تنها موضوع با اهميت وجود يا عدم وجود جزيره ايست كه شما را به تفكر واداشته، سرسبز و با صفا و يا كويري خشك و برهوتي بي پايان
در اين هنگام بود كه افسوس خوردم كه نه جزيره ام و نه جزيره اي دارم، حتي در دور دستها، در آسمان بي پايان و با سخاوت، ستاره اي ندارم كه با سوسوي جادويي اش فاصله جانكاه و خسته كننده شب را سحر كنم و به اميد ديدار مجدد درخشش در سينه كبود آسمان روزهاي تكراري را به شام متصل سازم
جام زمان ذره ذره پر مي شود و من به اميد آنكه صبوحش را خالي كنم آن را لاجرعه سرميكشم غافل از اينكه اين صبوح قدمتي دارد بس عظيم و در طول عمرش چه بسيار مردماني كه به همين خيال باطل جامها پر كرده و نوشيده اند . سيراب كه نمي شوي هيچ در پس هر جام عطشي بيش از پيش در وجودت شعله مي كشد
تا آن هنگام كه از فرط اين عطش هلاك شوم بايد بنوشم

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

زندگي يعني همين چند خط

و ما بندگاني مسخ شده ايم در دياري كه نشاني از مردمي ندارد . هر روز به تمناي تكه ناني درگذر و تن همه عمر به همين تمناي بي حاصل فرسوده ايم . چه خيره سري كرده‌ايم تا بدست آوريم آنچه را كه هميشه از آن ما بوده و چه سختيها كشيده‌آيم تا از كف بدهيم آنچه را كه هيچ هنگام مالك آن نبوده‌ايم . بر مردگاني سخت گريسته ايم كه در زندگيشان به عداوت و نكوهش با آنان مشغول بوده ايم . روزگار جواني را در هراس روزگار پيري گذرانده و چون به كهولت برسيم در غم جواني به سوگ بنشينيم. هر روز مال يتيم خورده و حق مظلوم چپاول كنيم و هر شب به نماز ايستاده و گريسته ايم
درسخن عالماني هستيم كه از هر چيز و هر كس به غايت نيكو ميدانيم و در عمل بر كناره مي ايستيم تا كسي يافت شود و دستمان بگيرد و با آن مشق كردن را تمرينمان دهد و افسوس كه در اين ويرانه كسي نيست كه از ديگران چيز بيشتري بداند، ديگر سخن راندن از زنبور بي عسل عبث است كه بايد از خرمگسي سخن راند كه حتي توانايي پرواز ندارد در گوشه اي افتاده تا كي كسي پيدا شود و جانش بگيرد .
و زندگي مان در چهار ديواري خلاصه شده كه چون برآن اختيار داريم، برآن حكومت ميكنيم و از ترس آنكه بدانند در اين ملك چه ميگذرد، بر پنجره ها پرده ها آويخته وديوارها را تا عرش كشيده ايم .
ارزش انسان، به انسانيت نيست، حتي ارزش انسان در اينجا به رفتار او هم بستگي ندارد، اينجا ارزش انسان به تعلقات انسان است يعني چقدر مال دارد، ملك او چه وسعتي را اشغال كرده و با چه مركبي طي طريق ميكند ؟
هرچه مال آندوزتر، محبوبتر
هر چه محبوبتر ،انسانتر
هر چه انسانتر، به خدا نزديكتر
هر چه به خدا نزديكتر، مرموزتر
به سنگ آسياب دنيا بسته شده ايم، هر روز در همان مسير دايره‌وار ديروز به گردشيم، هيچگاه از خود نمي‌پرسيم كه آخر، اين راه به كجا ميرسد ؟ خوشيم به راه رفتن و چون راهي براي رفتن داريم، ديگر مجالي براي ايستادن و فكر كردن نداريم.
به حسادت معروف، به بدي مشهور، به تن پروري مشغول، به خرافات متوسل و به روزمرگي مالوف .
و چه گردابه‌ايست اينجا، اگر تقلا كني يا نكني فرو ميروي پس چه حاجت به اميدواري، عشق، راستي، درستي،مردمداري، وطن دوستي، عدالت، حق طلبي و ... كه اينها جمله گناهان نابخشودني اند و مستوجب يك مجازات .

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۳

حافظ نامه

آسمان كشتي ارباب هنر مشكند
تكيه آن به كه برين بحر معلق نكنيم

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

به ياد زنده ياد علي حاتمي

خدا ! چه قد دشمن داري . دوستاتم كه ماييم، يه مشت عاجز عليل ناقص عقل كه در حقشون دشمني كردي

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۳

اندر حكايت بياباني شدنمان


چون هر روز كه روزگارمان میگذرد، بنشسته بودیم و در خیالات باطل، بي پروا مستغرق گشته . از سر عجز بود و د لتنگی یا سر مستی و شادی نمیدانیم، اما بر خاطرمان بگذشت كه در این پهنه "بياباني" باید و ساختیم بیابان را سرچشمه گرفته از وجود مان
تهی و يكدست
بي ثبات چونان كه در روز بسیار گرمست و در شب سرمايش تا مغز استخوان فرو همی رود
بي تکلف است و بي تجمل
و هر آنچه را كه مي پروراند به رهگذرانش عرضه دارد
آنگاه كه از صناعت بیابان آسوده خاطر شدیم، ماندیم كه في الحال در این گستره كه بیابان پر ارزشترين متاع است، ما چه هستیم ؟
در زمانی كه با جمعی از ياران به خلوت نشسته بودیم، آنچه را كه در دل داشتیم بر ایشان عرضه كرديم . هر يك از ایشان چاره ای كرد اين مشكل ما را . يكي از ایشان چون گردبادی به سرعت بر بيابانمان بگذشت و خار و خاشاک بر آسمان بلند كرد، دیگری برای آنكه در اين ناكجا آباد، محصور نگردد، راه كج كرد و
به ناگاه باراني بر تن خشكيده و مجروح بيابانمان باريدن گرفت كه
...گون از نسيم پرسيد به كجا چنين شتابان
زان پس "گون"ي گشتيم بر اين بيابان باشد كه دوستانمان رهگذري باشند يا نسيمي كه از اين بيابان عبور كند

گون