جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

بدون شرح

روایت معروفی است که ظاهرا افسانه می نماید، اگر چه بسیار است وقایعی که از شدت غرابت رنگ افسانه گرفته اند . خلاصه اش این که:

ناصر خسرو وارد نیشابور شد، ناشناس . به دکان پینه دوزی رفت تا وصله ای بر پای افزارش زند. سروصدایی از گوشه بازار برخاست . پینه دوز کارش را رها کرد و مشتری را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت . ساعتی بعد باز آمد با لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه دوزیش . در پاسخ ناصر خسرو که چه خبر بود، گفت : در مدرسه انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصر خسرو ] البته فلان فلان شده [ استناد کرده بود، علما فتوای قتلش دادند وخلایق تکه تکه اش کردند و هر کس به نیت کسب ثواب زخمی زد و پاره ای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد .

پی نوشت :

- منبع : ضحاک ماردوش – مرحوم سعیدی سیرجانی – مقدمه

- به نظرم پس از این همه سال اوضاع هنوز عوض نشده

- دلم خیلی گرفته

- عیدتون مبارک

- زجور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت --------به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز

- محن : mehan رنجها

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

زندگی

زندگی شاید اما افسوسی باشد به امروز، حیف از این عمر کوتاه که در جای جایش افسوس است