دختري را ديدم كه با هياهو از رهگذران طلب عشق مي كرد و عاشقي را ديدم كه خموش بود و معشوق خويش را در اين هزار رنگ تهي جستجو مي كرد .
با خود گفتم كه كداميك بر ديگري رجحان دارد و پاسخي را نيافتم تا باز نشاند آتش اين سوال را .
چندي بگذشت، آن دخترك را ديدم كه آنچه را تمنا داشت به چنگ آورده بود، با خود گفتم احوال آن عاشق چگونه است ؟
باري از سر كنجكاوي راه كج كردم و روي سوي او نهادم، او را بديدم كه همچنان خموش و بي صدا و بي هياهو روزگار ميگذراند .
متحير ماندم كه كداميك بر ديگري رجحان دارد و باز جوابي نبود .
ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام
بيابان تكه زمين تنهاييه كه به نظر هيچ ارزشي نداره ولي وقتي توش گم بشي ديدن يه درخت يا يه پرنده يه دنيا خوشحالت مي كنه
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۳
دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۳
سهشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۳
سعدي در جامع كوفه
هرگز از دور زمان نناليدم و روي از گردش آسمان در هم نكشيدم مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوش نداشتم به جامع كوفه در آمدم دلتنگ، يكي را ديدم كه پاي نداشت . شكر نعمت حق تعالي بجاي آوردم و بر بي كفشي خويش صبر كردم
بر گرفته از گلستان
اشتراک در:
پستها (Atom)