جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

حكايت هشتم : آن سوي نيمه شب

چرا بعضي ها همه چيز دارن ولي متوجه نمي شن؟
چرا بعضي ها چيزي ندارن ولي يه جوري رفتار مي كنن انگار كه همه چيز دارن ؟
چرا بعضي ها هرچي دارن از بقيه دارن ؟
چرا بعضي ها هرچي دارن به بقيه مي دن ؟
و هزار چراي ديگه
جواب سوالات بالا رو نمي دونم، نمي خوام هم بدونم ! از تمام داراييهاي دنيا، من همين يك لحظه رو دارم از كسي نگرفتمش حاضرم بدون چشم داشت، بهت تقديم كنم . قبل از اين لحظه چيزي نيست، مي تونم قول بدم بعدش هم چيزي نخواهد بود . اونقدر جسارت داري شريك فقط يك لحظه يكي ديگه بشي ؟ بقيه لحظاتت هم مال خودت
-----------------------
آن سوي نيمه شب
در كوچه باغ ميكده ماهتاب و ياس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و دراورغه بيدار

در پشت ميله هاي قفس،
اين سوي
من با چهار شاهد
ياس و نسيم و ماه و سپيدار!
(فريدون مشيري – تا صبح تابناك اهورايي)

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

بدون شرح

اگه مفهوم زندگي تلاش كردنه خودت شاهد بودي كه تمام تلاشمو كردم جدا از اينكه نتيجش چي باشه .
اگه مفهوم زندگي سختي كشيدنه بازم شاهد بودي كه چقدر زجر كشيدم . يادت مي ياد سر سفره افطار تا صداي موذن زاده اذون رو پرتاب كرد تو فضا،ديگه نتونستم تحمل كنم و جلوي همه بغضم تركيد، قطعا يادت هست !
اگه مفهوم زندگي كسب تجربه است، تا همين جاش بسه اگه قرار بقيش هم مثل الان باشه كه فاتحه .
اگه مفهوم زندگي لذت بردنه، من از انجام اعمال حيواني (خور و خواب و خشم و شهوت ) لذت نمي برم، مي دوني كه فعلا كار ديگه اي هم نميشه كرد .
خيلي ها مي گن انسان به اميد زنده است، مي دوني كه آرزو و اميدي ندارم، آرزوها فقط موجب دلبستگي مي شن ... آن را كه نپايد دلبستگي را نشايد .
اگه مي خايي بيايي، بهتره همين الان بيايي !
تو كه هميشه مهمون سرزده اي چه بهتر الان بيايي، حالا كه با روي باز ازت استقبال مي كنم . حالا كه منتظرم بيايي و نجاتم بدي ! حالا كه مي تونم با خيال راحت دست تو دستت بذارم، حالا كه چيزي براي از دست دادن ندارم،حالا كه هنوز مي تونم سرمو برگردونم و راست و مستقيم و با جسارت تو چشات نگاه كنم، حالا كه ...
بابا ضد حال، مي خواي واستي كه چي بشه !
مگه نمي بيني كه سهم من تو اين دنياي به اين بزرگي يه لقمه هواست كه اونم غير ارادي بالا پايين مي كنم، مگه نمي بيني كه روز به روز دارم اعتقادمو به تو از دست مي دم، مگه نمي دوني تو اين دل صاب مرده چه آشوبي بر پاست .
حالا يه بنده خدايي عمدا يا سهوا، خواسته يا نخواسته يه سيبي رو كنده، خورده يا نخوردش رو هم كه كسي نمي دونه در عوضش من بايد تقاصشو پس بدم ؟ بابا كجاي دنيا اين كار رو مي كنن كه ما دوميش باشيم ؟
حالا خودتو هي بزن به كوچه علي چپ، برو اين ور اون ور تا اون قدر فرتوت بشم كه آرزو به دلم بمونه يه روز لباسمو خيس نكنم .اون وقت بيا بشين كنارم، پيروزمندانه بهم نگاه كن و خلاص !
برات چه فرقي مي كنه امروز بيايي يا 30 سال ديگه، مگه چقدر طول مي كشه كارتو انجام بدي ؟
اگه قراره زندگيه من بشه يه دخمه كه براي فرار از بوي گندم به زور بچپوننم اون تو و يه عده احمق مفت خور درحالي كه دارن مي لومبونن از راحت شدن پسر و دختر و عروس و دامادم صحبت كنن . بيا همين الان بگيرشو برو ...
بابا، به كي بگم ؟
ما از طلا گشتن پشيمان گشته ايم ------ مرحمت فرموده ما را مس كنيد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

زمستان است

...
حريفا!ميزبانا!ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج ميلرزد
...
درحالي كه به ايمان نگاه مي كردم پرسيدم يعني واقعا كسي پيدا ميشه كه اين رو برايش بخوني و منظورت و بفهمه و بدونه تو دلت چي ميگذره
مثل اينكه منظورم رو دقيقا گرفته باشه زل زد به چشمام و گفت :
اون بنده خدا اخوان ثالث هم اولش مثل تو فكر مي كرد ولي عاقبت كار رفت سراغ
"مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين"
دوباره هردو رفتيم سراغ كارمون من چشامو دوختم تو مانيتور تا ببينم كجاي كد برنامه اشتباه كردم و اونم سرشو خم كرد رو مدار تا خطايي كه از صبح وقتشو گرفته بود پيدا كنه ولي استاد همچنان داشت مي خوند :
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
. زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است