دختري را ديدم كه با هياهو از رهگذران طلب عشق مي كرد و عاشقي را ديدم كه خموش بود و معشوق خويش را در اين هزار رنگ تهي جستجو مي كرد .
با خود گفتم كه كداميك بر ديگري رجحان دارد و پاسخي را نيافتم تا باز نشاند آتش اين سوال را .
چندي بگذشت، آن دخترك را ديدم كه آنچه را تمنا داشت به چنگ آورده بود، با خود گفتم احوال آن عاشق چگونه است ؟
باري از سر كنجكاوي راه كج كردم و روي سوي او نهادم، او را بديدم كه همچنان خموش و بي صدا و بي هياهو روزگار ميگذراند .
متحير ماندم كه كداميك بر ديگري رجحان دارد و باز جوابي نبود .
ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست
هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام
در نظر بازی ما بی خبران حيرانند
پاسخحذفما چنانيم که نموديم دگر ايشان دانند
وحيد