روایت معروفی است که ظاهرا افسانه می نماید، اگر چه بسیار است وقایعی که از شدت غرابت رنگ افسانه گرفته اند . خلاصه اش این که:
ناصر خسرو وارد نیشابور شد، ناشناس . به دکان پینه دوزی رفت تا وصله ای بر پای افزارش زند. سروصدایی از گوشه بازار برخاست . پینه دوز کارش را رها کرد و مشتری را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت . ساعتی بعد باز آمد با لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه دوزیش . در پاسخ ناصر خسرو که چه خبر بود، گفت : در مدرسه انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصر خسرو ] البته فلان فلان شده [ استناد کرده بود، علما فتوای قتلش دادند وخلایق تکه تکه اش کردند و هر کس به نیت کسب ثواب زخمی زد و پاره ای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد .
پی نوشت :
- منبع : ضحاک ماردوش – مرحوم سعیدی سیرجانی – مقدمه
- به نظرم پس از این همه سال اوضاع هنوز عوض نشده
- دلم خیلی گرفته
- عیدتون مبارک
- زجور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت --------به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
- محن : mehan رنجها