جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

بدون شرح

روایت معروفی است که ظاهرا افسانه می نماید، اگر چه بسیار است وقایعی که از شدت غرابت رنگ افسانه گرفته اند . خلاصه اش این که:

ناصر خسرو وارد نیشابور شد، ناشناس . به دکان پینه دوزی رفت تا وصله ای بر پای افزارش زند. سروصدایی از گوشه بازار برخاست . پینه دوز کارش را رها کرد و مشتری را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت . ساعتی بعد باز آمد با لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه دوزیش . در پاسخ ناصر خسرو که چه خبر بود، گفت : در مدرسه انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصر خسرو ] البته فلان فلان شده [ استناد کرده بود، علما فتوای قتلش دادند وخلایق تکه تکه اش کردند و هر کس به نیت کسب ثواب زخمی زد و پاره ای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد .

پی نوشت :

- منبع : ضحاک ماردوش – مرحوم سعیدی سیرجانی – مقدمه

- به نظرم پس از این همه سال اوضاع هنوز عوض نشده

- دلم خیلی گرفته

- عیدتون مبارک

- زجور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت --------به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز

- محن : mehan رنجها

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

زندگی

زندگی شاید اما افسوسی باشد به امروز، حیف از این عمر کوتاه که در جای جایش افسوس است

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

خانه خراب با صدای علیرضا افتخاری

بگذارید بگریم، به پریشانی خویش

که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش

غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر

در میان، با که گذارم، غم پنهانی خویش

اندر این بحر بلا، ساحل امیدی نیست

تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش

زنده ام باز، پس از این همه ناکامی ها

به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش

گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی

گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش

جان چو پروانه به پای تو فشاندم چون شمع

بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش

ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم

داغ رسوائی عشق تو، به پیشانی خویش

" اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی

نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش

"علی اطهری کرمانی"

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

پاییز

رو پل واستاده بودم، هوای نیمه سرد پاییزی در حین برخورد با هیکل کرخ شدم سرماشو تو پوستو استخونم تزریق می کرد و بوی الکل مخلوط شده به سیگار رو ازم می گرفت و می برد تا نمی دونم کجا !

حوصله اینکه بشینم و تصور کنم که می خواد با این مخلوط چکار کنه رو نداشتم . بی خیال و آروم داشتم از دیدن صحنه طناب گره خورده ماشین های مونده تو ترافیک حال می کردم، دندونامو فشار دادم رو هم "معجزه الکله دیگه حتی دندون هم بی حس میشه " خندم گرفت .

یه ماشین گه انگار تازه از سیل ترافیک جون سالم به دربرده بود از پشت سرم به سرعت رد شد . سرمو برگردونم که این قاتل لحظات خوش رو ببینم . متنهی هم سرعت اون زیاد بود و هم عکس العمل من کند .

"بی خیال طفلی فکر می کنه ترافیک دیگه تموم شده" باز هم خندم گرفت . زیپ کاپشنو کشیدم بالا و راه افتادم . به خودم گفتم پاییز اون جورا هم که میگن دلگیر نیست خدا پدر و مادر زکریای رازی رو بیامرزه و این بار با صدای بلند خندیدم

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

حکايت نهم – داستان کوتاه

-ببين يه چيزي هست که نمي تونم بهت بگم در آينده خودت مي فهمي که اين کار من به نفع خودت بوده !
- من اگه نخوام چي ؟ اگه بخوام خودت همين الان خلاصم کني چي ؟ اگه بخوام نفعمو همين الان بدونم چي ؟
- بهر صورت ...
- يعني حتي اين احساسي که من به تو دارم ارزششو نداره که بهم بگي ؟
- (يکم رفت تو فکر به نظر داشت با خودش کلنجار مي رفت که يه دليل قانع کننده پيدا کنه، بعد از يه مدت سکوت )
- مي دونم که دليلي نداري، مهم نيست . اصرار بر انجام کار اشتباه، نهايت حماقت طرف رو مي رسونه تا همين جا کافيه .
- فقط مي خواستم بدوني ...
- ديگه نمي خوام راهنماييم کني ! اصلا نمي خوام توجيهم کني . اصلا نمي خوام چيزي رو از تو بدونم .
- همين بغل نگه دار، مي خوام پياده برگردم .

از ماشين پياده شد، کمرشو خم کرد و رفت سمت پنچره که شيشش پايين کشيده شده بود تا يه چيزي بگه که کلمات خوردن به دنوناش که محکم بهم جفت شده بودند و ريختن سرجاشون، خيلي سريع برگشت، چون احساس کرد هر لحظه ممکنه ديواري که جلوي چشماش کشيده فرو بريزه، نمي خواست و نمي تونست بيشتر از اين تلاش کنه، از تو ماشين صداش اومد که چي مي خواستي بگي، فقط تونست همون طوري که داشت از ماشين دور مي شد دستشو بلند کنه و به نشانه خداحافظي تکون بده، ياد يه دو بيتي از کليم کاشاني افتاد :

افسانه حيات دو روزي نبود بيش
آن هم کليم ! با تو بگويم چه سان گذشت
يک روز صرف بستن دل شد به اين و آن
روز دگر به کندن دل زين و زان گذشت

به مصرع آخر که رسيد، احساس کرد موژه هاش دارن خيس مي شن، يه نفس عميق کشيد، سينه شو صاف کرد و شروع کرد به زمزمه يه رباعي از ابوسعيد ابوالخير که صبح اتفاقي چشمش بهش افتاده بود :

تا چند کشم غصه هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو بر نمي آيد راست
دادم سه طلاق اين فلک اطلس را

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

داستان كوتاه

به خودش كه اومد ديد همين طوري حاضر و آماده چند ساعته كه رو مبل نشسته . انگار نشسته بود تو سالن سينما و داشت تمام زندگيشو از اول تا آخر نگاه مي كرد، اونم نه يكبار !
براي دفعه آخر رسيد به قسمت حساس - به قول خودش "انتخاب بزرگ" - به اندازه كافي زمان صرف كرده بود تا درست انتخاب كنه، براي رسيدن به آروزها بايد بهاي سنگيني رو پرداخت از همون روز اول با اين جمله پا تو راه گذاشته بود . يه عالمه با خودش كلنجار رفته بود تا بفهمه حالا واقعا چيزي كه به دست مياره ارزش چيزي كه از دست ميده رو داره ، و هميشه به خودش گفته بود شايد !
يه جايي خونده بود "انسانهاي موفق جسارت انجام كاري رو دارن كه بقيه نمي تونن" با به يادآوردن اين موضوع يه لبخند تلخ دوباره نشست تو صورتش . تو اون لحظه اگه تمام حرفهاي خوب و تسكين دهنده دنيا رو جمع مي كردند، بازم نمي تونست كمكش كنه . ولي بايد انجامش مي داد، مي دونست اين موضوع اونو در آينده آزار مي ده و همين بزرگترين دليل انجام كار بود – تا حالا كاري نبود كه بخاطر عدم انجامش خودشو سرزنش كنه - .
دستو پاشو جمع كرد، خودش بود و يه چمدون كه حالا مثل يه بار سنگين مي خواست جلوي رفتنشو بگيره، مي دونست كه بار سنگين اونم توي سفري كه مقصدش معلوم نيست مصيبته، يه چمدون كوچيكتر آورد و خودشو راحت كرد .
رفت سمت آينه تا پاكت سيگارشو از كنارش برداره كه ناخودآگاه يه نگاه انداخت توي صورتي كه خيره زل زده بود بهش، موهام خيلي سفيد شده نه و آرايشگر در جوابش گفته بود تازه خيلي شونو با سر قيچي برات گرفتم ! اين مطلب كه يادش اومد فقط تونست بگه : مي دوني كه اگه نجنبي كم كم كارت به قرص قرمز و اون لباس سفيده اي كه از جلو تن مي كنن مي رسه، ولي به نظر آدم تو آينه مي خواست همون طوري ساكت بمونه . يه سيگار روشن كرد، يه كام عميق رو فرو داد پايين و تمام اونو فوت كرد تو صورت آينه و داد زد : آره ! بهتره همون طوري مثل احمقا نگاه كني و خفه بموني چون بود و نبودت هيچ فرقي نداره ! بدبخت بيچاره مفلوك !
دقيقا زماني كه داشت خودشو آماده مي كرد كه موج دوم حمله رو آغاز كنه تلفن پادر ميوني كرد . مردد مونده بود كه گوشي رو برداره يا نه ؟ سعي كرد خودشو با كشيدن بقيه سيگارش مشغول كنه ولي مثل اينكه طرف دست بردار نبود، اونقدر درمانده شده بود كه رفت سمت تلفن .
- بله !
- سلام، خوبي ! چه خبر ؟
- انتظار داري چطوري باشم ؟ همين كه متوجه گذر زمان نمي شم خدا رو شكر مي كنم .
- ازم نمي پرسي چطوري ام ؟
- نه چون هميشه يه جواب داري كه بدي ! حتما سرت خيلي شلوغه، اونقدر كار داري كه كم كم داري حتي شكل خودتو هم فراموش مي كني و از همين تعارفات .
- جدي كه نمي گي، باورت نميشه ! مي دوني من ....
- قبل از اين كه چيزي بگي ميشه خلاصش كني بر خلاف معمول منم امروز يكمي كار دارم . دارم مي شم مثل تو !
- راستش يه چيزي هست كه چند وقته كه بايد بهت بگم ...
- خوب چي هست ؟... (نشست رو صندلي سيگارشو كه حالا يه فيلتر ازش باقي مونده بود خاموش كرد، تازه متوجه شد كه يه صداي گنگ موسيقي داره مثل شلاق خودشو به اينور و اونور مي كوبه)
- يه لحظه گوشي .( رفت و صداي موسيقي رو بلندتر كرد، يه سيگار ديگه روشن كرد و مثل هميشه با يه كام عميق شروع كرد و برگشت سرجاش )خوب مي گفتي خيلي مشتاقم بدونم
- تو اين مدت هيچ به خودت نگاه كردي ...
- آره اتفاقا داشتم پيش پات حسابي جلوي آينه حال مي كردم .
- نه منظورم اينه كه يه مدتيه بهم ريختي، يه جورايي رفتي تو خودت، اصلا اون آدم قبلي نيستي ؟ مي دوني چند وقته كسي خبري ازت نداره ؟
- آره (با پوزخندي كه نمايان كننده احساس واقعيش بود ادامه داد) مخصوصا رفقام ! اينارو كه مي دونستم، چيز جديدي نداري ؟
- چرا ! از همه بدتر اون سيگار كشيدنته ...
- چرا فكر ميكني دوستي بهت اين اجازه رو مي ده كه تو هر كاري دخالت كني ! بابا ...
- بگذريم، شنيدم مي خواي ...
- نه همين جا خوبه نمي خوام بگذرم لااقل الان نه و تو هم مجبوري با من بموني بايد حد مرزي رو مشخص كنيم، مي فهمي ! كي مي خواهي قبول كني كه دوران فيلم فارسي با مردن هنرپيشه هاش تموم شده ! تازه اگر هم بخواهي كسي رو نجات بدي اين راهش نيست ! مگه كي هستي ؟ يه آدم بدبخت مثل خود من ! با اين تفاوت كه هر روز صبح با گفتن اين دورغ كه "چه صبح خوبي ! " از خواب بلند مي شي و احتمالا قبل از خواب بعد از اينكه چند بار برنامه فرداتو مروركردي مي چسبوني بالا سرت كه صبح فراموش نكني تا شب وقتت پره ! واي به نسل بعدي كه قراره پاشونو بذارن روي شونه هاي آدمايي مثل منو تو ! يه سري بيمار رواني با يه سري پرمدعاي از خود راضي ! (تمام دق دليشو كه نتونسته بود تو نبرد دوم با آدم تو آينه بيرون بريزه حالا خالي كرده بود رو سر آدمي كه اونور خط بود و حالا مي تونست با خيال راحت سيگارشو تموم كنه و منتظر حركت حريف بمونه)
- (بعد از يه سكوت نسبتا طولاني) شنيدم مي خواي بري ؟
- (كاملا غافلگير شد، چون انتظار هر چيزي جز اين رو داشت) آره
- به كجا ؟
- نمي دونم !
- واقعا ؟ يعني اصلا معلوم نيست ؟
- به هر جايي كه به اين نتيجه برسم ديگه بسه . يه جايي كه آدماش مثل خودم باشن . يه جايي كه لازم نباشه همش هواي پشت سرمو داشته باشم . من خيلي بي تجربه ام بايد كسب تجربه كنم !
- ديوونه ! اگه بهت بگم لازم نيست جايي بري و فقط كافيه دور و برت رو يكم بهتر ببيني چي ؟
- مي گم اينم يه دورغه مثل همون دروغي كه هر روز صبح به خورده خودت مي دي تا با رضايت لبخند بزني و زندگي كني ! ببخشيد نفس بكشي !
- مي دوني با اين كارت هر چي داري از دست مي دي !
- در عوض خودمو پيدا مي كنم !
- جايي نرو تا نيم ساعته ديگه اونجام
- تا الان هم خيلي دير كردم، بايد برم (گوشي رو گذاشت)
تلخي مزه سيگار تو دهنشو با يه سيگاره ديگه كامل كرد، چمدونو برداشت و ...

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

حكايت هشتم : آن سوي نيمه شب

چرا بعضي ها همه چيز دارن ولي متوجه نمي شن؟
چرا بعضي ها چيزي ندارن ولي يه جوري رفتار مي كنن انگار كه همه چيز دارن ؟
چرا بعضي ها هرچي دارن از بقيه دارن ؟
چرا بعضي ها هرچي دارن به بقيه مي دن ؟
و هزار چراي ديگه
جواب سوالات بالا رو نمي دونم، نمي خوام هم بدونم ! از تمام داراييهاي دنيا، من همين يك لحظه رو دارم از كسي نگرفتمش حاضرم بدون چشم داشت، بهت تقديم كنم . قبل از اين لحظه چيزي نيست، مي تونم قول بدم بعدش هم چيزي نخواهد بود . اونقدر جسارت داري شريك فقط يك لحظه يكي ديگه بشي ؟ بقيه لحظاتت هم مال خودت
-----------------------
آن سوي نيمه شب
در كوچه باغ ميكده ماهتاب و ياس
مستم گرفته بودند
داغ و درفش و دراورغه بيدار

در پشت ميله هاي قفس،
اين سوي
من با چهار شاهد
ياس و نسيم و ماه و سپيدار!
(فريدون مشيري – تا صبح تابناك اهورايي)

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

بدون شرح

اگه مفهوم زندگي تلاش كردنه خودت شاهد بودي كه تمام تلاشمو كردم جدا از اينكه نتيجش چي باشه .
اگه مفهوم زندگي سختي كشيدنه بازم شاهد بودي كه چقدر زجر كشيدم . يادت مي ياد سر سفره افطار تا صداي موذن زاده اذون رو پرتاب كرد تو فضا،ديگه نتونستم تحمل كنم و جلوي همه بغضم تركيد، قطعا يادت هست !
اگه مفهوم زندگي كسب تجربه است، تا همين جاش بسه اگه قرار بقيش هم مثل الان باشه كه فاتحه .
اگه مفهوم زندگي لذت بردنه، من از انجام اعمال حيواني (خور و خواب و خشم و شهوت ) لذت نمي برم، مي دوني كه فعلا كار ديگه اي هم نميشه كرد .
خيلي ها مي گن انسان به اميد زنده است، مي دوني كه آرزو و اميدي ندارم، آرزوها فقط موجب دلبستگي مي شن ... آن را كه نپايد دلبستگي را نشايد .
اگه مي خايي بيايي، بهتره همين الان بيايي !
تو كه هميشه مهمون سرزده اي چه بهتر الان بيايي، حالا كه با روي باز ازت استقبال مي كنم . حالا كه منتظرم بيايي و نجاتم بدي ! حالا كه مي تونم با خيال راحت دست تو دستت بذارم، حالا كه چيزي براي از دست دادن ندارم،حالا كه هنوز مي تونم سرمو برگردونم و راست و مستقيم و با جسارت تو چشات نگاه كنم، حالا كه ...
بابا ضد حال، مي خواي واستي كه چي بشه !
مگه نمي بيني كه سهم من تو اين دنياي به اين بزرگي يه لقمه هواست كه اونم غير ارادي بالا پايين مي كنم، مگه نمي بيني كه روز به روز دارم اعتقادمو به تو از دست مي دم، مگه نمي دوني تو اين دل صاب مرده چه آشوبي بر پاست .
حالا يه بنده خدايي عمدا يا سهوا، خواسته يا نخواسته يه سيبي رو كنده، خورده يا نخوردش رو هم كه كسي نمي دونه در عوضش من بايد تقاصشو پس بدم ؟ بابا كجاي دنيا اين كار رو مي كنن كه ما دوميش باشيم ؟
حالا خودتو هي بزن به كوچه علي چپ، برو اين ور اون ور تا اون قدر فرتوت بشم كه آرزو به دلم بمونه يه روز لباسمو خيس نكنم .اون وقت بيا بشين كنارم، پيروزمندانه بهم نگاه كن و خلاص !
برات چه فرقي مي كنه امروز بيايي يا 30 سال ديگه، مگه چقدر طول مي كشه كارتو انجام بدي ؟
اگه قراره زندگيه من بشه يه دخمه كه براي فرار از بوي گندم به زور بچپوننم اون تو و يه عده احمق مفت خور درحالي كه دارن مي لومبونن از راحت شدن پسر و دختر و عروس و دامادم صحبت كنن . بيا همين الان بگيرشو برو ...
بابا، به كي بگم ؟
ما از طلا گشتن پشيمان گشته ايم ------ مرحمت فرموده ما را مس كنيد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

زمستان است

...
حريفا!ميزبانا!ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج ميلرزد
...
درحالي كه به ايمان نگاه مي كردم پرسيدم يعني واقعا كسي پيدا ميشه كه اين رو برايش بخوني و منظورت و بفهمه و بدونه تو دلت چي ميگذره
مثل اينكه منظورم رو دقيقا گرفته باشه زل زد به چشمام و گفت :
اون بنده خدا اخوان ثالث هم اولش مثل تو فكر مي كرد ولي عاقبت كار رفت سراغ
"مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين"
دوباره هردو رفتيم سراغ كارمون من چشامو دوختم تو مانيتور تا ببينم كجاي كد برنامه اشتباه كردم و اونم سرشو خم كرد رو مدار تا خطايي كه از صبح وقتشو گرفته بود پيدا كنه ولي استاد همچنان داشت مي خوند :
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
. زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

حكايت هفتم : نقش

نقش پايي مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو، با فرياد موجي سينه سا !

آن كه يك دم، بر وجود من، گواهي داده بود ؛
از سر انكار، پرسيد : كو؟ كي؟ كِي؟ كجا؟

ساعتي بر موج و بر آن جاي پا حيران شدم
از زبان بي زبانان مي شنيدم نكته ها :

اين جهان : دريا، زمان : چون موج، ما : مانند نقش،
لحظه اي مهمانِ اين هستي دِهِ هستي ربا!

يا سبك پرواز تر از نقش، مانند حباب،
بر تلاطم هاي اين درياي بي پايان رها

لحظه اي هستيم سرگرم تماشا ناگهان،
يك قدم آن سوي تر، پيوسته با باد هوا !

باز مي گفتم : نه! اين سان داوري بي شك خطاست .
فرق بسيار است بين نقش ما، با نقش پا.

فرق بسيار است بين جان انسان و حباب
هر دو بربادند، اما كارشان از هم جدا :

مردماني جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانشان در تار و پود جان ما !

مردماني رنگ عالم را دگرگون كرده اند
هر يكي در كار خود نقش آفرين همچون خدا !

هر كه بر لوح جهان نقشي نيفزايد ز خويش،
بي گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

نقش هستي ساز بايد نقش برجاماندني
تا چو جان خود جهان هم جاوادن دارد تو را !
----------------
فريدون مشيري از كتاب "از ديار آشتي"

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

خيلي ها ...

- خيلي از آدمها مقياس درست يا نادرست بودن يه كار رو، بر انجام جمعي كار مي دونن يعني اگر يه عده زيادي كاري رو انجام بدن اون كار درسته و اگر انجام ندن از پايه و اساس غلطه .
من اسم اين آدمها رو گذاشتم "آدمهاي خاكستري" . اين آدمها تو كل زندگي هميشه توي يه كانال حركت مي كنن كه خيلي ها از اون گذشتن و خواهندگذشت براي خاكستري ها زندگي قبل از شروع شدن تموم شده چون همه چيزش معلومه، يكسري مراحل مشخص :
نوع مردانه: تولد – دبستان – راهنمايي- دبيرستان – ( دانشگاه ) – خدمت سربازي- كاركردن – ازدواج – تولد فرزند يا فرزندان – بازنشتگي – مرگ
نوع زنانه : تولد – دبستان – راهنمايي- دبيرستان – ( دانشگاه ) – (كاركردن) – ازدواج – تولد فرزند يا فرزندان – (بازنشتگي) – مرگ
هميشه دوست دارن زودتر به مرحله بعدي برسن: مثلا دوست دارن هرچه زودتر از سركار برسن خونه، به خونه كه رسيدن دوست دارن هر چه زودتر غذا رو بخورن و استراحت كنن، بعد از استراحت دوست دارن هرچي زودتر شب بشه تا فردا صبح زود سر كار باشن !
واسه همين وقتي تو كوچه و خيابون بهشون برمي خوري هميشه سرشون پايينه، يه نگراني خاص دارن شايد خيلي مواقع متوجه حضورشون تو يه جمع نشي، اصولا كسي رو به خودشون جذب نمي كنن مگر خاكستري هايي كه نظراتشون دقيقا مثل خودشونه، محور بحثهاشون هم معمولا در حد حوادث روزمره تو محل كار يا كوچه و خيابونه .
اونها اصولا براي زندگي بدون هيجان برنامه ريزي شدن و براي همين با هر نوع ريسك به صورت خودكار مخالفند .
با هر تغييري كه جدا از زندگي كاناليزه باشه به شدت مخالفت مي كنند هرچند تغييرات كوچك، به عبارت بهتر اونها لغت تغيير رو از لغتنامه زندگي شون حذف كردن .
نكته مثبت اين آدمها اينكه اگه با اونها باشي از ناحيه اونها هيچ ضرري به تو نمي رسه به شرطي كه دغ نكني .
- خيلي از آدمها به تئوري "هدف وسيله را توجيه مي كند" بشدت پايبند هستند از لحاظ اونا چيزي به اسم اجتماع و جامعه وجود نداره اونها انسانها رو پله هايي مي دونند براي بالا رفتن از "نردبان ترقي" براي اونها ترقي يعني پيش افتادن از جريان معمول زندگي . براي همين در شرايط مختلف سريعا رنگ عوض مي كنند. براي هر لحظه از زندگي هميشه يه ماسك دارند كه به صورت بزنند. اونها حتي با خودشون صادق نيستند مدتهاست كه حتي به خودشون راست نگفتند . معمولا ادعا مي كنند تنهايي رو دوست دارند، اونها واقعا تنها هستند چون كسي رو براي خودشون نگه نداشتند مگر يه عده از آدمهايي مثل خودشون كه همش دارن سر هم رو به تناوب كلاه مي ذارن. اكثرشون داراي عقايدي هستند كه صرف نظر از خود عقيده در اعتقاد بهش دچار افراط و تفريط شديد شدن. حتي براي چند ساعت هم سعي نكردن خودشون باشن شايد براي اينكه خودشونو فراموش كردن ؟
حتي يكبار نتونستن قبول كنند كه اشتباه كردن ، معمولا نفع شخصي رو به منفعت گروهي ترجيح ميدن. خود محوري رو بشدت مي نوتي تو رفتارشون ببيني .
من اسم اونا رو گذاشتم "آفتاب پرست"
- خيلي از آدمها رو بايد هل بدي، اونا به هيچ وجه تفكر مستقلي ندارن . به راحتي تحت تاثير قرار مي گيرن، به راحتي بازيچه مي شن . بايد هميشه يكي باشه كه به اونا بگه چكار كنن . اين آدمها معمولا شكستهاشون رو بيشتر به ياد دارند، براي انجام ندان كارها هميشه دلايل كاملا موجهي دارن. فقط كافيه يه فكر بهشون تلقين بشه سريعا دست به انجام كار مي زنن . دوست دارن بشينن و خودشون رو به عنوان الگو براي گرفتن درس عبرت به بقيه معرفي كنن . مثل همه آدمهاي ديگه فرصت كافي براي موفقيت داشتن، ولي هيچ وقت از اين فرصتها استفاده نكردن . معمولا نظرشون اينه كه انساهاي زرنگي هستند ! واي اگر به چيزي اعتقاد داشته باشن مي خوان به زور هم كه شده اونو بخورد ديگران بدن . از تملق بيشتر از بقيه خوششون مياد . اسم اونا رو گذاشتم "ساده انديش" .
- خيلي از آدمها به اين نتيجه رسيدن كه جامعه بدون اونها نمي تونه سر كنه، اونها خودشونو عقل كل و قطب عالم امكان مي دونند. زندگي اونها تبديل شده به يك كلمه، "من". احساس مي كنند فقط "من" مي تونه يك سري از اعمال رو انجام بده . بقيه نمي تونند، بقيه نمي فهمند. عادت كردند كه به بقيه انسانها از بالا به پايين نگاه كنند. حاظرند هر كاري رو انجام بدند و هر تاواني را بپردازند تا "من" بودن زير سوال نره . اونا تنهاترين انسانها هستند، نمي تون رابطه درستي با بقيه برقرار كنند جالب اينكه نمي تونن درك كنند كه تنها هستند چون به اين نتيجه رسيدن كه مي تونن تمام مشكلات رو به تنهايي از پيش رو بردارن براي همين علاقه شديدي به رنج كشيدن بيخود دارند. بهشون كه نگاه مي كني بيشتر احساس تاسف مي كني . علاقه شديدي به بزرگ كردن مشكلات بقيه و كوبيدن اونها با توسل به همين مشكلات دارند . از رنجوندن بقيه به شدت لذت مي برند .
اونها معاني مثل نوع دوستي، محبت و نهايتا عشق رو اصولا درك نمي كنند، كلمه منطق در لغتنامه زندگي اونها وجود نداره حتي كلمه مشابهي رو هم نمي توني پيدا كني ! اگه بخواهي بهشون نزديك بشي با به اونها بقبولي كه اوناها يگانه بت زندگي تو هستند . من اسم اونا رو گذاشتم "غار نشين"
- يه عده از آدمها مي تونستند خيلي بهتر از ايني كه هستند باشند ولي شانس نياوردند مثل تمام اونهايي كه تو كودكي يا يتيم شدند يا اينكه كنار يه خيابون رها شدند به اونا مي گم "بي گناه"
- يه تعداد خيلي كمي از آدمها تو لحظه زندگي مي كنند . از نظر اونا بايد ارزشي براي زمان از دست رفته باشه . هيچ ادعايي ندارند با اينكه معمولا در حاشيه هستن خواه نا خواه تو قلب همه جا دارن، جدا از جنسيتشون تو همون نگاه اول شيفتشون مي شي . براي اونا چيزي به اسم نفع شخصي وجود نداره . چنان خوبند كه اكثرا بقيه صداقتشون رو با سادگي اشتباه مي گيرن . صداقتشون باعث شده وقتي كسي با اونا برخورد كنه فكر كنه كه اوناحتما ريگي تو كفششون دارن چرا ؟ چون مثل بقيه نيستن !!!
"دوست" تنها چيزيه كه اونا تو اين هفتاد و دو ملت به دنبالش مي گردن و داشتن مصاحبي از "خاكستري ها" يا "آفتاب پرست ها" يا "ساده انديش ها" و بدتر از همه "غار نشين ها" آزارشون ميده .
اونا نمي خوان تجارت كنن، نمي خوان دروغ بگن، نمي خوان تو يه كانال حركت كنن، نمي خوان تو يه غار بخزن بلكه مي خوان به معني واقعي، زندگي كنن، كاري كه بقيه نمي خوان انجام بدن اونا مي خوان زنده بمونن به همين دليل هميشه بين اين گروه با بقيه گروهها (به جز بي گناه ها ) يك جدال و كشمش وجود داره .
من به اونا مي گم "راهنما"
بعد از يه مدت مبارزه معمولا راهنماها خسته مي شن دامنه فعاليتشون رو كم ميكنن (ولي دست نمي كشن) با همنون 4 يا 5 نفري كه به عنوان دوست دور و برشون هست سر مي كنن.
خيلي راحت مي توني بهشون اعتماد كني، اونها حتي اگه بخوان نمي تونن بد باشن.
----------------------------------
معمولا در تقابل بين گروهها (بجز بيگناهها كه خارج از اين 4 چوب هستند ) هيچ كس حرف كسي رو قبول نداره، آفتاب پرستها در زندگي اجتماعي به صورت ظاهري موفق ترند و خاكستري ها چون همه چيزشون معلومه كمتر دچار مشكل مي شن . راهنماها بيشترين ضرر رو مي كنند . ساده انديشها بيشترين ضرر رو ميزنند چونكه اگر آبو غذاشون مرتب بهشون برسه مشكل ديگه اي رو ندارن و اصولا فكرشون در همين محدوده پرواز مي كنه . تو اين گروها غار نشين ها بدترين زندگي رو دارن .
تعداد "خاكستري ها"، "غار نشين ها"، "ساده انديش ها" و "آفتاب پرست ها" چنان در حال افزايشه كه مي شه گفت "راهنماها" كم كم دارن از بين ميرن .

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

حكايت ششم - كابوس

من رستگاري را در لجنزار جستجو مي كنم و سايه شومي كه هر آينه مي آزارد مرا تنها مونس من است در اين پهنه متعفن و دوستاني كه گرداگرد هم ايستاده ايم به سوگ تا كداميك زودتر آزاد گردد .
سالهاست فرياد بر مياورم كه من اين شب را و اين تاريكي را نمي خواهم و مدتها قبل تر از آن نور را خواندم افسوس كه صدايي نيامد حتي پژواك صدايم را اين مرداب گسترده بلعيد.
آه اگر نسيمي مي وزيد تا سنگيني پلكهايم را بدو مي سپردم، آه اگر گوش شنوايي بود تا حرفهاي ناگفته ام، دالاني داشت براي رهايي، آه اگر برق نگاهي آتش براين هيمه مي انداخت، آه اگر هم كيشي بود تا لختي به ديدارش مي آسودم .
وصف الحال من "كابوس" فريدون است كه مدتهاست "مهتاب" را از ياد برده ام و چه خوش سرود كه :

خدايا، وحشت تنهايي ام كشت
كسي با قصه من آشنا نيست
در اين عالم ندارم همزباني
به صد اندوه مي نالم – روا نيست

شبم طي شد كسي بر در نكوبيد
به بالينم چراغي كس نيفروخت
نيامد ماهتابم بر لب بام
دلم از اين همه بيگانگي سوخت

به روي من نمي خندد اميدم
شراب زندگي در ساغرم نيست
نه شعرم مي دهد تسكين به حالم
كه غير از اشك غم در دفترم نيست

بيا اي مرگ، جانم بر لب آمد
بيا در كلبه ام شوري بر انگيز
بيا ، شعري به تابوتم بياويز!

دلم در سينه كوبد سر به ديوار
كه : "اين مرگ است و بر درمي زند مشت "
- بيا اي همزبان جاوداني
كه امشب وحشت تنهايي ام كشت !

يه سال ديگه

تمام تلاش ثانيه شمار و دقيقه شمار و ساعت شمار ميشه يه روز .
تمام بالا و پايين شدن خورشيد و ماه تو روزها ميشه يه ماه .
تمام سرد و گرم و... شدن ماه ها ميشه يه سال .
بعدش يهو چشم باز مي كني مي بيني سال داره عوض ميشه يه مواقعي به خودم مي گم حيف اين همه زحمت، حيف زمان ...
26 هم تموم شد زدم تو گوش 27 .
يكي از دوستان پرسيد ميخام چكار كنم ؟
تاكي غم آن خورم كه دارم يا نه ----- وين عمر به خوش گذارم يا نه
پركن قدح باده كه معلومم نيست ----- كين دم كه فرو برم برآرم يا نه
فكر كنم دلم خيلي هواي اون طبيب ارمني رو كرده .

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۴

پيرزن سال نو مبارك

وارد مغازه كه شدم يه نفس راحت كشيدم، شلوغي عيد سرسام آور بود .شروع كردم به قيمت گرفتن ميوه ها، سيب، پرتغال، موز و ... يه چند تا كيسه پلاستيك گرفتم تا ميوها رو بريزم توش در حال كندوكاو و بالا پايين كردن ميوها بودم كه يه موضوع حواسمو پرت كرد "يه پيرزن با كمر خميده آروم آروم وارد مغازه شد "
-پسرم سيب زميني داري ؟
-آره ننه .
- كيلو چنده ؟
-300 تومن
پيرزن يه كيسه فريزر درآورد كه توش يه عالمه پول خرد و 50 و 100و 200 تومني بود. به پولها نگاه كرد .
- ارزون تر نداري ؟
- چرا دم در اون كنار، اونا كيلويي 200 تومن .
- خيلي خوب پس نيم كيلو بده .
يه چيز عجيبي بود كه مجبورم كرد ميخكوب بشم به اين صحنه ها. ميوه فروش سيب زميني ها رو برداشت، كشيد و داد به پيرزن .
- بيا ننه . اينم سيب زميني .
پير زن در حالي كه داشت مي رفت برگشت و پرسيد :
- پياز كلوي چنده ؟
ميوه فروش قيمت رو پرتاب كرد تو فضا، پيرزن يه نگاه به كيسه پولش كرد يكم سبك و سنگين كرد راهشو گرفت و رفت .
غفلتا خودمو رسونم به ميوه فروش و تو گوشش خوندم :
- اين پيرزن هرچي مي خواد بهش بده من پولوشو حساب مي كنم .
ميوه فروش خوشحال صداشو صاف كرد كه بيا ننه بهت پياز بدم .
پيرزن جاخورد مي خواست بگه كه پياز نمي خواهد ولي تا چشمش به چهره مهربون شده ميوه فروش افتاد هيچي نگفت ميوه فروش هم يه كيسه پلاستيكي برداشتو رفت به جنگ پيازها .
منم خوشحال از عمل خودم مي خواستم برم دنبال كار خودم كه تيره خلاصو خوردم:
ميوه فروش پياز رو ريخت تو كيسه و داد دست پيره زن، پيره زن يه نگاه به پيازها كرد هر كدوم كه بزرگ تر بود رو ريخت سرجاش و يه سري پياز كوچيك برداشت !!!
احتمالا چون فكر مي كرد ميوه فروش داره بهش لطف مي كنه مي خواست يه جوري بهش كمتر ضرر بزنه.
پيرزن اون روز فقط پياز گرفت، اگر هرچيه ديگه هم مي خواست آماده و مهيا بهش داده مي شد، ولي فقط پيازها رو گرفت و رفت .
براي چند لحظه معلق بودم، دويدم دنبالش ولي توي اون شلوغي كي مي تونست يه پيرزن تنهاي كمر خميده رو كه تمام داراييش تو يك كيسه بود پيدا كنه؟
مي خواستم همونجا وسط اون شلوغي بين اون همه آدمهاي خاكستري بزنم زيره گريه .
نمي دونم چطوري برگشتم تو تمام راه فقط داشتم صحنه هاي اون اتفاق رو مرور مي كردم .
حالا چند سال از اون اتفاق مي گذره، هر سال نزديكي هاي عيد به ياد اون پيرزن مي افتم .
داره يه سال ديگه هم مي ياد : پيرزن عيدت مبارك